هیماهیما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

دخترم هدیه زیبای خدا

خورشید راباور دارم حتی اگر نتابد، به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم ، به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد....

 

اردیبهشت 94

هیمای نازنینم روزهای اردیبهشت به لطف خدای مهربون به زیبایی هرچه تمامتر گذشت. چندروزی مامانجون و باباجونت از سرخس اومدن پیش ما.بعد اون چندروزی ما بادوستامون ( خاله هدی و عمو مدی و دایی سعید)رفتیم مسافرت.رفتیم لرستان و بعد همدان. دو شبی رو بروجرد موندیم و دوشب هم در همدان. درکنارهم خیلی خیلی بهمون خوش گذشت.از اونجا که اومدیم با چندروز تاخیر یعنی در 94/2/31 ششمین ماهگرد  شما و تولد بابای مهربونتو باهم جشن گرفتیم. اما تو روزهای اخر اردیبهشت پروین جون هم دوباره برگشتن کانادا و ماهمگی دوباره دلتنگشون شدیم بخصوص دلتنگ راستین کوچولو هیما در پیرعبداله دورورد لرستان هیما درهمدان ...
16 خرداد 1394

فروردین 94

هیمای عسلی ما روزهای بهاری فروردین سرمون خیلی شلوغ بود . خداروشکر همش به خوشی و بیرون رفتن گذشت.بخاطر اومدن پروین جون و راستین فسقلی از کانادا همه فک و فامیل درحال رفت و امدند و ماهم اکثرا خونه خاله ایم و باهم بیرون میریم .تو و راستین جون هم که هرروز یه کار جدیدو شیرین یاد میگیرید و حسابی همه رو مشغول خودتون کردید. خدارو بی نهایت سپاسگذارم بخاطر بودنت اینم عکسای شما در باغ گل کرج ...
16 خرداد 1394

جشن ماهانه

هیمای مهربان ما تولد چهارماهگیت با بودن ما درسبزوار مصادف میشد بهمین خاطر قبل از مسافرت شیرینی برایت درست کردم بمناسبت جشن چهارمین ماه بودنت درکنارمان  شیرینی صخره ای یونانی تولد چهارماهگی هیماجون شیرینی لقمه ای تولد پنج ماهگی هیماجون ...
30 فروردين 1394

نوروز94

 هیمای نازنینم بهار امسال برای من و باباییت یکی از زیباترین بهارهای زندگیمون بود. بهار امسال درکنارتو رنگ و بوی دیگری داشت.همه چیز زیباتر بود ،رنگی تر بود ،چون تو درکنار مابودی تو و لبخندهای زندگی بخشت.پارسال مثل این روزها تو درکنارمابودی اما درون من ،توی دل من بودی و لی امسال میتونستیم ببوسیمت ودر آغوشت بگیریم که لذتی داره وصف ناپذیر. امسال اولین باری بود که تو با چشمای قشنگ خودت درختهای سبز و شکوفه هارو دیدی بارون و بوی بهار رو استشمام کردی .تمام روزهای عمرت بهاری باد نازنین مادر ما  چندروز قبل تعطیلات نوروز راه افتادیم بسمت سبزواروسرخس.ما ظهر سه شنبه  یعنی 93/12/26 راه افتادیم. شما تا نزدیکای دامغان اروم و خوب...
24 فروردين 1394

صد روزگیت مبارک

هیما جونم.نفس مامان و بابا! صد روز از بدنیا اومدنت گذشت.صدروز شیرین درکنار تو! شنبه گذشته  برابر با 93/12/9  تو صدروزه شدی عزیزم.صدروزگیت مبارک.بهمین مناسبت واست یه کیک نارگیلی درست کردم.حیف که هنوز نمیتونی چیزی بخوری خیلی خوشمزه شده بود  انشالا خودت کیک 100 سالگیتو درست کنی عزیزم راستی بطور اتفاقی عمواحمدجون هم همونروز اومد خونمون دیدن برادرزاده کوچولوش. یعنی تو و عمو احمد دقیقا تو 100 روزگیت همو دیدین.چشم هردوتون روشن اینم کیک نارگیلی 100روزگی عسلم ...
17 اسفند 1393

دیدار

هیما عسل مادر! تو این روزهایی که گذشت و همش در کنار تو بودن شادی و سرزندگی بود یه لحظه هایی هم پیش اومد که غمگین شدم و گریه کردم. عموجان که عموی مامانجونه تو روزی از روزهای بهمن ماه به رحمت خدا رفت.من عموجانو مثل باباجون دوسش داشتم خیلی مهربون بود و او هم منو خیلی دوست داشت و همیشه اینو بهم میگفت.خیلی دلتنگش شدم چون خیلی وقت بود که ندیده بودمش .بخاطر شما هم که خیلی کوچولو بودی نتونستم واسه مراسمش برم.خدا روحشو قرین رحمتش کنه. بخاطر مراسمی هم که خاله شهناز تو کرج گرفته بود خودش بهانه ای شد که همه خاله ها و بچه هاشون،دایی ها و خانوماشون اومدن و دیدارها تازه شد. همه از دیدن تو کلی ذوق کردن و خیلی لطف داشتند و برات کادوهای خوشگل خوشگ...
17 اسفند 1393

شیرین تر از عسل

هیمای مهربونم.نازنینم این روزها و شبها واسه من و بابات خیلی زود میگذره! اینقدر غرق تو و زیباییهات هستیم که گذر زمان رو از یاد بردیم.هرروز که میگذره تو شیرین تر و خواستنی تر میشی.وهر روز یه کار جدید یاد میگیری. عزیز دلم هرروز صبح که از خواب پا میشی تا بهت سلام و صبح بخیر میگم یه لبخند شیرین تحویلم میدی که کلی انرژی میگیرم.یاد گرفتی هروقت بابا از سرکار میاد تا بهت سلام میکنه یه لبخند قشگ میزنی که بقول خودش کل خستگیاش در میره. خداروشکر که هستی.خداروشکر که تو رو داریم و داشتنت به همه دنیا می ارزه.از خدا میخوام تورو همیشه سالم و شاد واسمون نگه داره و تو تا همیشه دنیا بخندی. از خدا میخوام هر کی بچه دوست داره بهش عطا کنه تا ...
17 اسفند 1393

اولین لبخند

هیمای من.نفس مامان و بابا.تو اولین لبخندتو در روزهای اخر یک ماهگیت زدی و اونم به مامانیت.چون مامانی شبا میومدخونمون وبه من کمک میکرد.تو تا نزدیکای صبح پیش من بودی و دم دمای اذون صبح میبردمت تو اتاق خودت پیش مامانی تا کمی بخوابم.و تو همون روزها و لحظه های صبحگاهی بود که تو خوابتو کرده بودی و خیلی سرحال بودی به مامانیت که هی باهات صحبت میکردو قربون صدقت میرفت اولین لبخندتو زدی. قربون دختر خوشرو و خوش اخلاقم برم.البته این جدا از لبخندهای قشنگ و ملیحی بود که تو خواب میزدی و همچنان هم این کارو میکنی. عاشق لبخندهای شیرینتم. اولین خنده صدادارتم تو اواخر دوماهگیت کردی.اون شبی که بابا رو تخت نشسته بود کنارت و باهات صحبت میکرد و تو هم مثلا حرف میزد...
16 اسفند 1393