هیمای من.نفس مامان و بابا.تو اولین لبخندتو در روزهای اخر یک ماهگیت زدی و اونم به مامانیت.چون مامانی شبا میومدخونمون وبه من کمک میکرد.تو تا نزدیکای صبح پیش من بودی و دم دمای اذون صبح میبردمت تو اتاق خودت پیش مامانی تا کمی بخوابم.و تو همون روزها و لحظه های صبحگاهی بود که تو خوابتو کرده بودی و خیلی سرحال بودی به مامانیت که هی باهات صحبت میکردو قربون صدقت میرفت اولین لبخندتو زدی. قربون دختر خوشرو و خوش اخلاقم برم.البته این جدا از لبخندهای قشنگ و ملیحی بود که تو خواب میزدی و همچنان هم این کارو میکنی. عاشق لبخندهای شیرینتم. اولین خنده صدادارتم تو اواخر دوماهگیت کردی.اون شبی که بابا رو تخت نشسته بود کنارت و باهات صحبت میکرد و تو هم مثلا حرف میزد...